هر سال همین موقع
آنقدر می وزد تا از نفس بیافتد،
آنقدر که محصول را می برد،
ما را می برد.
اما من فکر می کنم پدرم نام چهل کچل را به زبان رانده است تا باد بخوابد”. سال۵۶ تازه به اصفهان نقل مکان کرده بودیم.آقاجان مستقیما از آبادان به محل ماموریت جدیدش می آمد.خواهرهای بزرگتر مجبور شدن برای اینکه از مدرسه و تحصیل جا نمانند وسط سال تحصیل مدرسه اشون رو عوض بکنند آنهم در یک شهر تازه!
خود آقاجان از این جابجایی ناگهانی جا خورده بود.اما از طرف شرکت نامه ایی به دستش رسید که دوسالی می بایست در محل کار جدید مشغول باشه.
خودمون بعد از وسایل رسیدیم.مامان چادرش رو به دور گردنش گره زد و مشغول جابجا کردن اسباب و اثاثیه.
مرتضی!
یره گیرسن …دینجل بیردقیقه!
وسط حیاط و حوض رنگ و رو رفته شلنگ تخته می انداختم.بین ستونهای هشت دری با خودم و خواهر کوچیکه قیام باشک…
شهریارنایبی: انگار باد خیالاتی دارد / قسمت دوم