اختصاصی پستچی نیوز / ژیلاطبسی؛روزنامه نویس
کنار پنجره ایستاده ام و به باران مسخره ای که می بارد و بعد نمی بارد چشم دوخته ام . چشمم به کوچه است و فکرم آن قدر دورتر که خودم هم آدرسش را نمیدانم.
چند روزی از بیست و سوم تیر ، روز تولدم گذشته است و حالا دیگر نمی توانم با ذوق بگویم که یک سال بزرگتر شده ام ؛ باید با حسرت بگویم یک سال پیرتر شده ام.
دیشب توی اخبار یکی از این شبکه ها زن خبرنگار جوانی را دیدم که جلوی موهایش همه سفید شده بود و یاد دوست جوان وکیلم افتادم که لج کرده و دیگر موهایش را رنگ نمی کند و به خودم گفتم بهتر است من هم همین رویه را پیش بگیرم . خسته شده ام از بس کاسه ی رنگ و شانه مخصوصش را دستم گرفته ام و توی خانه چرخیده ام.
بگذریم . کوچه های رشت را که می شناسید تا کمی باران می بارد چاله چوله هایش پر از آب می شود . گربه ای از روی دیوار می پرد توی یکی ازین چاله ها ، آب عصبانی اش می کند داد می کشد و خودش را از شر چاله می رهاند.
شاید بزرگترین شانس مان سر پیدا کردن این خانه علاوه بر قیمت مناسبش کوچه ی بن بستی ست که رفت و آمد ماشین های غریبه را اصلا در آن نداریم . زن رهگذری با چتر زرشکی رنگش از جلوی چشمانم رد می شود و به سمت خیابان می رود . پراید سفید رنگی که به نظر می رسد اسنپ است جلوی در یکی از آپارتمان ها ترمز می کند دختر جوانی با لباس مهمانی کوتاه و پاهای زیبایی که در کفش پاشنه بلندش خودنمایی میکنند سوار پراید می شود. چشمم ناخودآگاه با پراید تا ته کوچه می رود.
ناگهان احساس میکنم که دلم یک مهمانی می خواهد ، یک مهمانی خیلی بزرگ در کنار همه ی آن هایی که به هر دلیل دوست شان دارم . مهمانی که در آن بی هیچ دغدغه ای به همه مان خوش بگذرد. مهمانی که ته دلمان نه نگران سرزمین مان باشیم نه فقری که گریبان اکثریت مردم را گرفته است . حال همه ی ما خوب باشد . حال سرزمین مان خوب باشد . مهمانی که …
گوشیم صدایش بلند می شود ، مثل همیشه حوصله ی جواب دادن ندارم . اما مجبورم این یکی را جواب بدهم . دوستی از تهران به رشت آمده تا به قول خودش ببیند چه مرگم شده که جواب تلفنش را مدتی ست نمی دهم با این که می داند این جواب دادن ها فقط برای او نیست .
می گوید آمده ام فقط با هم کلی حرف بزنیم و چاره ای پیدا کنیم . می گویم چاره اش را خودم می دانم اما نمی شود. میگوید نگران شدنش نباش فقط بگو تو را کجا و ساعت چند می توانم ببینم. صحبت های مان که تمام می شود دوباره برمیگردم سرجایم . کنار همان پنجره . هوا حسابی تاریک شده است . دیگر باران نمی بارد اما چشم هایم …
راستی ما چرا حالمان خوب نمی شود !؟