باردیگر شهری که دوست می داشتم
ژیلا طبسی
عصرجمعه مثل همیشه با تمام سنگینی اش روی اتاقم آوار شده.این بار اما چمدانم نیز به همراهی اش آمده. ساعت شش عصراست و تمام روز چمدان نارنجی ام که همراه سال ها تنهایی ام دررفت و آمدهای هفتگی ام به تهران بوده با زیپ های گشوده اش رفتن را غمگنانه ترتداعی می کند.
این بار اما از لباس های تکراری هم خبری نیست .از کتاب ها ازدست نوشته های بریده بریده حتا از مسواک و خمیر دندان .چمدان پرازآرزوهایی ست که تمامی این سال ها را با من بوده اند؛ – مثل خودم- به جایی نرسیده اند اما – مثل خودم – پیر شده اند!
باد پنجره را به هم می کوبد. پرده کنارمی رود. خورشید بی هیچ دلبستگی وقت رفتن پشت پنجره می ایستد یک لحظه می نشیند وسط چمدان نارنجی ام و با همه ی بی رمقی اش رنگ پریدگی آرزوهایم را از آن ها می گیرد. آرزوهایم را می بینم چه قدر بزرگ شده اند! چه قدرقد کشیده اند؛ تمامی این سال ها را که من بدون توجه به آن ها فقط درگیرافت و خیزهایی بوده ام برای ایفای نقشی هر چند کوچک درساختن سرزمینم . برای دفاع از هویت سرزمینم و هویتم به عنوان یک زن اصیل ایرانی که شانه به شانه ی مردان پر دغدغه ی سرزمینم جنگیده ام و یادم می آید چه دلواپسی هایی مرا وادار به نوشتن می کرد؛ نوشتن از درد مردمی که زندگی با همه ی سنگینی اش با همدستی نداری هاشان رویشان آوار شده بود.نوشتن ازدرد کارگرانی که دغدغه ی نان هم چنان آزارشان می داد از طلاق هایی که ازسرفقراتفاق می افتاد از خودکشی ها، دیگر کشی ها واز بچه های کار.از کودکانی که در خیابان ها بزرگ می شدند؛ غافل از این که سرانجام روزهایی هم از راه می رسند که مثل امروز شرمنده ی آرزوهایی بشوم که در کنارجنگیدن های پی در پی حتا یک بارهم برای شان نجنگیده ام .
و اما حالا دیگرنه جوانم که دوستان مهربانم در گمانه زنی های نامهربانانه ی سمت و سو داررسانه ای شان – نامم – را جزو نام های خوش شانس در کنارنام هایی بنشانند که تفاوت سنی من با آن ها به تعداد انگشتان یک دست هم نمی رسد و نه آن قدر پیرشده ام که حرمت موی سپیدم را نگه دارند و درجمع های محاسبه شده ی دوستانه ی یازده نفره ی این روزها شان جایی برایم متصور شوند!
و من تازه می فهمم چه قدر دل تنگ روزهایی هستم که می توانستم در آن ها به گونه ای دیگر باشم. می توانستم کمی هم برای خودم زندگی کنم. می توانستم دلبستگی هایم را سرکوب نکنم
خورشید کوله بارش را بسته و رفته بود .نمی دانم چند ساعت به چمدانم خیره بوده ام که تاریک شدن هوا را هم ندیده ام. باد تنها قاب عکس قدیمی روی دیوار را انداخته پایین . از جایم بلند می شوم ترسی غریب سراپایم را فرا می گیرد -مادرمی گوید – ازهمان بچگی هم از تاریکی می ترسیدی. نورمهتابی به کمکم می آید خورده شیشه ها را یکی یکی جمع می کنم . چشمم به عکس سیاه و سفید توی قاب می افتد می نشینم به آن خیره می شوم عکسی ازرشت قدیم که مرا می برد به آن دورترها واین جمله که نام یکی ازکتاب ها وعاشقانه های ” نادرابراهیمی ” ست :
” بار دیگر شهری که دوست می داشتم”