چند وقت پیش ، برای پرسیدن سوالی مجبورشدم بروم کمیته ی امدادامام خمینی، جایی که طی سال ها کارم حتی گذرم هم به آن جا نیفتاده بود . دو درداشت ؛ یکی بزرگ و یکی کوچک . حتا اگرسردرش را هم نمی خواندی از نوع پوشش و رنگ چهره و راه رفتن شان می فهمیدی که آن جا باید لااقل ، یک ارتباطی با موسسات خیریه داشته باشد!
ازدرکوچک رفتم داخل . پرسیدم اتاق رئیس کجاست ؟ کارمندی گفت بازنشسته شده و حالا معاونش کارهایش را انجام می دهد وبا انگشتش اشاره کرد که به طبقه ی دوم ساختمان بروم . وقتی رسیدم توی راهرو و اتاقش حسابی شلوغ بود ؛ خودش نبود، جوانی بود و نامه ها را می گرفت و توی نوبت می گذاشت. به من اشاره کرد نامه ات را بده .گفتم نامه ندارم .گفت در خدمت شما هستم . گفتم با آقای معاون کاری دارم .گفت بنشینید تا بیاید. تا آمدن آقای معاون ، فرصتی فراهم شد تا به آدم های دوروبرم خوب نگاه کنم . به حرف زدن هاشان . لباس پوشیدن هاشان. به دندان هایی که خیلی ها یا دیگر نداشتند و یا یک در میان در میان دهانشان خودنمایی می کرد. . به نسخه های پزشکی. چهره های زرد. بیماران کلیوی . سرطانی و زن هایی که به اتفاق کودکان شان به آن جا امده بودند !
مرد درشت هیکلی با پیراهن چهار خانه و ته ریشی مشکی وارد اتاق شد و یک راست رفت پشت میزش . از نوع نشستن و هجوم ناگهانی آدم های منتظر به اطراف میز فهمیدم که وی آقای معاون است
یک زن مسن برای وام یک میلیونی آن قدرچانه زد که آقای معاون را عصبانی کرد و سر آخر دست خالی برگشت و موقع بیرون رفتن یک فحش جانانه هم نثارآقای معاون کرد که البته اونشنید. مرد مسن و لاغری آمد و روی نزدیکترین صندلی به میز آقای معاون نشست او گفت سیگار میکشی ؟ گفت بله . گفت بوی سیگارت آزارم می دهد ازاتاق برو بیرون هروقت نوبتت شد صدایت می کنم بیا داخل. زنی میگفت فاضلاب خانه اش ترکیده و کمک می خواهد . مرد سرطانی که نای راه رفتن نداشت برای گرفتن سه میلیون تومان وام آمده بود. در این میان مردی با هیکلی درشت تر از هیکل آقای معاون وارد شد با پیراهن سفید و ریش سفیدی که با هم ست بودند و با نایلونی دارو دردست . اقای معاون گفت تو که باز سر و کله ات پیدا شد !؟ مگر تازگی به تو کمک نکردم. گفت تو که می دانی من دو تا بچه ی معلول در خانه دارم این نامه را از دفتر امام جمعه ی محل آورده ام یک کمکی بکن . اقای معاون گفت برو من که هر هفته نمی توانم به تو کمک کنم . برو ندارم که مرد شروع کرد به زدن سیلی به سر و صورت خود. اقای معاون که قطعا از این چیزها در طول روز زیاد می دید با لبخندی گفت : چرا خودت را می زنی مرد !؟ با زدن که نمی توانی پول بگیری. آن قدر مرد گنده اقای معاون را به امام رضا قسم داد که گفت بروهفته ی اینده بیا ببینم چه کاری می توانم برایت بکنم. موقع بیرون رفتن ، پسرهشت نه ساله ای هم همراهش رفت و تازه فهمیدم که تمام این ماجراها را از سوی پدر مشاهده می کرده! من حالا دیگر سرم کاملا پایین بود. از طرفی هم فکر می کردم عجب صبری آقای معاون و همکارانش دارند و باید سپاسگزارشان بود که این گونه مسائل و مشکلات مددجویان را با حوصله پیگیری و حل و فصل می کنند ؛ جمعیتی که به خاطر فقر و نداری و سواد وآموزش پایین ، سرو کله زدن با آن ها واقعا سخت است. از طرفی هم با خودم می گفتم چرا کار ملت به اینجا کشیده شده است!؟ چرا این همه فقر و بدبختی در کشور وجود دارد. عامل این همه فقر چیست !؟ و آیا اگر جلوی دزدی و فسادهای آشکار و پنهان بعضی مسئولین گرفته نشود سالانه چه مقدار به جمعیت مددجوی کشور اضافه خواهد شد!؟
سوالم را نپرسیده از اتااق آقای معاون آمدم بیرون. تک تک پله ها را با مکث و فکر این که این افراد واقعا چگونه روزمرگی هایشان را می گذرانند ، فکراین که آن زن میانسال برای ۵۰ هزار تومان هم چنان به آقای معاون التماس می کرد و این که با آن ۵۰ تومان چه چیزی می خواست بخرد !
ما تمامی این سال ها را پیش که نرفتیم هیچ بلکه درجا هم زدیم وعقب هم افتادیم ودور ماندیم از همه ی اهدافی که انقلاب برایشان به وقوع پیوسته بود. به راستی چه کسانی فقر را برای این خانواده های ایرانی به ارمغان آورده اند؛ فقری که هر لحظه بی ترمز جلو می رود و قربانی می گیرد ….!؟زخجالت دلم نمیخواست به چشم های نگران کسی نگاه کنم. چشم های بی نور، چهره های زرد و بی رنگ و اندام های لاغرو شکننده! سوالم یادم رفت