بعضی ها نه به گذشته ی تو ،نه به حال تو تعلق دارند.آنها فقط به آینده ی تو خواهند آمد.با موهایی سفید و چروکهای گوشه ی چشم و دهان.
اما بالاخره می آیند…
در خیابان،
در فروشگاه،
در پمپ بنزین،
درسینما،
در کافه،
یا روی آخرین نیمکت پارک گوشه ی از این شهر.
موهای جو گندمی ات را از روی گوش کنار می زنی تا صدا را بهتر بشنوی.
چشمها که همان چشمهای همیشگی.فقط چند خط زیباتر و جا افتاده تر شان کرده است.هنوز خیلی چیزها از دست میدهی و خیلی چیزها به دست میآوری.هنوز تجربههای زیادی هست که بعد از آن احساس میکنی و یا مطمئن میشوی زندگی بعد از آن تجربه دیگرخواهد بود. دیگر آدمهای زیادی به زندگیات نمیآیند ،بعد از آن بادهای نیامدهی زیادی بهت سیلی میزنند و زمستانهای تازه ایی نوک انگشتهایت رامنجمدمیکنند.بهارها،
تابستانها،
پاییزهاپیشروست که در آن، بادهای موافق به صورتت راه خواهد داد و کلمههای زیادی از بازگشتها و دهانت فرار خواهند کرد و به قصه ی دنباله دار تبدیل خواهند شد. زندگی قرار نیست برای مان ساده باشد، اما آنقدر هم که فکر میکنی سخت نیست. حداقل از این به بعد .شادی و اندوه مدام در رفتوآمدند، فقط میزبان خوبی باش، به اندازه همت و فرصت خودت در زمانی که روی نیمکت،
فروشگاه،
رستوران،
کافه،
سینما…
با موهای جو گندمی و چروک کنار چشم و دهان در کنارت قرار گرفت!