اختصاصی پستچی نیوز
ژیلاطبسی ؛ روزنامه نویس
هوا رو به تاریکی می رود ، هیچ ماشینی ، نه تاکسی نه شخصی جلوی پایم ترمز نمی کند.چراغ ها هی سبز و قرمز و زرد می شوند و کسی انگار مرا نمی بیند!
تصمیم می گیرم از مسیر دیگری به شهرداری بروم ؛ به همین خاطر می روم آن دست خیابان تا مگر تاکسی گیرم بیاید و مرا تا سر دیلمان ببرد . باران هم که ول کن نیست. هر وقت که به باران بد و بیراه می گویم همه با تعجب به من نگاه می کنند . زور است مگر !؟ از باران فقط خیس شدنش را دوست دارم آن هم زمانی که دلم می خواهد زیرش قدم بزنم وگرنه برداشتن چتر حالم را بد می کند . خلاصه راننده ی پراید نقره ای رنگی زیر پایم ترمز می کند ، سوار می شوم . مسافر دیگری ندارد . یک ریز به کسی که معلوم نیست چه نسبتی با وی دارد فحش می دهد. گوشی اش زنگ می خورد ، صدای دختر بچه ای از پشت گوشی می آید . مرد جوان صدایش را بلند می کند و می گوید مگر داداشت خونه نیست بگو یک چیزی پیدا کند بدهد بخوری تا کارم تمام شود بیایم خانه . تلفن را قطع و گوشی اش را پرت میکند روی داشبورد . من به سکوتم ادامه می دهم . زیر لب شروع به غرغر میکند . نون نداشتی ، آب نداشتی ،لباس نداشتی بپوشی چه مرگت بود آخه ، دو تا بچه قد و نیم قد رو انداختی سرم رفتی چه غلطی بکنی و ناگهان با صدای مهیبی پایش را میگذارد روی ترمز اما درست زمانی که دیر شده است و ماشین خودش که هیچ جلویی را هم له و لورده می کند. در سمت من قفل شده است . خودش به زور پیاده می شود و با مشت و لگد در را باز میکند تا من پیاده شوم . کرایه را روی صندلی می گذارم و قبل از این که دوروبرش شلوغ شود راه می افتم .
کمی می ایستم . از رفتن به شهرداری منصرف می شوم . ذهنم آن قدر درگیر شده که پیاده ، راه خانه را در پیش می گیرم . قصه ای تکراری و پرتعداد. زنی به هر دلیل موجه یا غیر موجه ، خانه را ترک و فرزندانش را تنها گذاشته است. مرد عصبی و پرخاشگر مجبور است ساعت ها در شهری که در همه ی ساعات روزش هیچ راه گریزی از ترافیک شدید نمی شود متصور شد ، دنده بزند تا قبل رفتن به خانه ، همه ی درآمدش را تورم لجام گسیخته ببلعد و اجاره ی سنگین مسکنی که هیچ وقت به موقع و سر برج نمی تواند پرداختش نماید و کودکانی که در میانه ی مشاجره ها و دعواهای گاه و بیگاه پدر و مادر ، نادیده گرفته می شوند و جامعه ای که با گرداب های کوچک و بزرگش کودکان این چنینی را در خود غرق می کند و آینده ای که صحبت کردن از آن به طنز تلخی می ماند که نمیدانی برایش بخندی یا گریه کنی و در این میان نمی دانم تشویق و تهدید و اجبار برای فرزند آوری بیشتر در سرزمینی که همه ی کوچه پس کوچه هایش بوی فقر می دهد و گرانی و تورم ، همین الانش هم امان اکثریت مردم را بریده را باید کجای دل مان بگذاریم.