بالا می بری
فنجان قهوه را
با ده توت فرنگی سر انگشتانت
و بخار می گیرند چشم های عمیقی
که دره های هرازند
و هزار ماشین مجنون سر به هوا را
به قراضه بدل کرده اند …
پس من جوان می شوم در چشمان تو
و تارهای سفید ریشم
چریک وار
در مه قهوه ایی کوبایی
مخفی می شوند…
حالا جرات می کنم بگویم
تقویم های غبار گرفته را
به چخماق چشمانت آتش بزن !
در زیر این کت مخمل
قلبی هجده ساله می تپد
که رسیدن به استوای عمر را
باور ندارد !
از کتاب : باران برای تو می بارد…