کافه ای که نادری نبود / یغما گلرویی

  • ۱۴۰۲-۰۵-۲۰

بالا می بری

فنجان قهوه را

با ده توت فرنگی سر انگشتانت

و بخار می گیرند چشم های عمیقی 

که دره های هرازند

و هزار ماشین مجنون سر به هوا را 

به قراضه بدل کرده اند …

پس من جوان می شوم در چشمان تو

و تارهای سفید ریشم 

چریک وار 

در مه قهوه ایی کوبایی

مخفی می شوند…

حالا جرات می کنم بگویم 

تقویم های غبار گرفته را 

به چخماق چشمانت آتش بزن !

در زیر این کت مخمل 

قلبی هجده ساله می تپد 

که رسیدن به استوای عمر را 

باور ندارد !

از کتاب : باران برای تو می بارد…

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب