هوا بس ناجوانمردانه سرد است

  • ۱۴۰۳-۱۲-۰۶

 

ژیلاطبسی/ روزنامه نویس

اختصاصی پستچی نیوز – زمستان است ، نه ازآن زمستان های قدیمی دوست داشتنی ! زمستانی که هیچ کس دلش نمی خواهد برف ببارد جزعده ی معدودی که واقعا مشخص نیست چند درصد افراد جامعه را تشکیل می دهند .عده ای ترسیده اند ، مثل راننده های اسنپ یا کاسب هایی که دلواپسی چک های برگشتی شان امانشان را بریده است .رهگذرانی که ترس را ازتوی چشمان شان می توانی بخوانی از کنارم یکی یکی رد می شوند . کودکی درحالی که مادرش دستش را می کشد لج چیزی را گرفته است و یک ریزگریه می کند . انگارغارغارکلاغ هایی که برنوک درختان کاج نشسته اند کسادی را بیشتر به رخ می کشند . ماهی های قرمزتوی حوض از سرمای زیادی یخ بسته اند . این ها کسانی هستند که دلشان نمی خواهد برف ببارد شاید بیشترازهمه اجاره نشین هایی که زمستان هرسال وقت خانه به دوشی واسباب کشی همیشگی شان است.

 قراربود برف ببارد ، قرار بود برف سنگینی ببارد ، نبارید !

سرما اما تا مغزاستخوانت می نشیند ، سوزوسرمای این روزهای زمستان یک طرف ، سوز ناشی از گرانی ، تورم ، نابرابری، بی عدالتی و تبعیض و سفره هایی که هرروز کوچکترمی شوند ، طرف دیگر.

این ها را که گفتم همگی برف هایی هستند که هم درزمستان ودرهم فصل های دیگرسال برسرزمین مان باریده اند وآن را به زمستانی بی پایان فرو برده اند.

کاش مسئولین می دانستند گرانی تنها عددهای روی برچسب کالاهای توی فروشگاه ها و هایپرهای رنگارنگی که قارچ گونه درخیابان های اصلی وفرعی قد کشیده اند نیست بلکه سنگینی باری ست که بردوش مردم افتاده ، کابوسی که شب ها خواب را از چشمان شان ربوده و هراسی که باعث می شود دغدغه ی روزمرگی آرامش را ازخانواده ها بگیرد. نگاه های نگران درکوچه و خیابان شهادت می دهند که مردم دربرابرموج سهمگین تورم و بی ثباتی اقتصادی به زانودرآمده اند.

زنی عابردرحالی که ساک پارچه ای رنگ و رو رفته ای دردست دارد وشالش را محکم دورسرش پیچیده ازدرخانه ای بیرون می آید ودرسرمای گزنده ی شب قدم برمی دارد . رنگ پوست دست هایش به قرمزی و کبودی می زند که نشان می دهد با آب سرد زیادی کلنجاررفته است . توی ساکش انگاری خرت و پرت هایی ست که کمی سنگینش کرده اند. خستگیش را کاملا می توانی از قدم هایی که برمی دارد بفهمی . تلفنش زنگ می خورد گوشی کوچکی را ازتوی جیب ژاکت قهوه ای رنگش بیرون می آورد ، جواب می دهد کارم تمام شد نان بخرم می آیم خانه . احساس می کنم از کاردرآپارتمانی که ازآن خارج شد برمی گردد. قدم هایم را آهسته برمی دارم تا باقی حرف هایش را نشنوم. دلم نمی خواهد حرف های یک زن خسته را که حتی رمق تمام کردن جملاتش را ندارد بشنوم .با خودم می گویم گیریم زمستان امسال راهم بدون هیچ برفی پشت سربگذارد با گرانی آن طرف سال چه می کند !؟ با گدا بهارمعروف چه میکند !؟ با اجاره خانه ی افسارگسیخته واگرخدای ناکرده مریض شود با پول دوا ودرمان ، با چیزهایی که دلش می خواهد بخورد اما نمی تواند بخرد با نداری ، نداری و تا انتها نداری چه می کند؟

 بدون این که به سمت چپ خیابان نگاه کنم از آن رد می شوم ، با صدای بوق ممتد یک نیسان آبی به خودم می آیم ، راننده داد می زند مگرکوری که شب عیدی می خواهی بدبخت مان کنی !؟

آن طرف ترمرد زباله گرد گونی های چرک آلودش را کناری گذاشته و خسته و درمانده روی یکی ازآنها نشسته و با انگشت هایش که ازسوراخ دستکش بیرون زده مشغول پاره کردن تکه نانی ست . چشم هایش به نورهای خیره کننده ی آپارتمان های روبه رو دوخته شده ، قدم هایم را تندترمی کنم . به نانوایی می رسم ، بوی نان تازه درهوا هوش ازسرآدم می برد ، بوی نانی که با بوی فقرونداری و اضطراب درهم پیچیده .

توی صف می ایستم، هوا سرد است ، هوا بس ناجوانمردانه سرد است….

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب