“خواهر ژیلا”/ قسمت اول

  • ۱۴۰۳-۱۲-۱۶

“خواهر ژیلا” /  قسمت اول

اختصاصی پستچی نیوز – غروب آن روز حس و حال عجیبی داشتم ؛باد پرده ی حریر آبی رنگ اتاق را تکان می داد و نوازش گونه می کشید روی صورتم و نور کم رمق غروب ، سایه های بلند و یک دستی را روی دیوار می انداخت.
نشسته بودم کنار پنجره و از این که جای گوشی کتاب گرفته بودم دستم کلی ذوق زده شده بودم .
چشمم به ورق های کاهی کتاب و ذهنم پر از سوال هایی از گذشته که جوابی برایشان نداشتم. پلک که می زدم چشم هایم ناخودآگاه می افتاد روی لکه های قهوه ای پشت دستم ، حواسم پرت می شد اما دلم نمی خواست به نگاه کردن شان ادامه دهم، فکر کردن بهشان همیشه آزارم می داد.
صدای مادرم از آشپزخانه می آمد ، عطر چای تازه دم کشیده ی محلی ، از همان ها که پر از چوب های قد و نیم قد است ، وقتی همراه با سمفونی به هم خوردن استکان و نعلبکی در هم می آمیخت ، همیشه لرزش دست هایش را بیشتر به رخ می کشید و تماشای این صحنه یکی از ده ها غصه ای بود که نمی توانستم کاری برای تمام شدن شان بکنم؛ از همان دردهایی که اکثر اوقات مچاله ام می کرد.
یک لحظه حس کردم دارم خفه می شوم . باید می رفتم و هرچه زودتر خودم را به خیابان های شلوغ شهر می سپردم ؛ کاری که همیشه این جور مواقع می کردم.
انگار دستی گلویم را می فشرد ، احساس خفگی شدیدی داشتم . چای را به عادت همیشه نصف و نیمه سرکشیدم و بدون این که لا به لای لباس ها چشمم را بدوانم ، پالتوی بلند سرمه ای رنگم را کشیدم بیرون، شال مشکی ام را محکم پیچیدم دور سرم و کوله ی قرمزم را که موقع اجرای نمایش هایم ، عروسک هایم را می گذارم تویش برداشتم و با عجله از خانه زدم بیرون.
پدر را توی کوچه ، در حالی که چند نان سنگک را توی پارچه ی گل گلی مخصوص نان پیچیده بود دیدم ، حالم را که دید گفت فراموش نکنی ما شام را زود می خوریم .
هوا رو به تاریکی می رفت . شب های شهرمان را دوست دارم . مخصوصا وقتی هنوز خیابان ها جان دارند و نفس می کشند ، وقتی هنوز چراغ ها خاموش نشده اند و می توانی خودت را در ازدحام جمعیت گم کنی.
باد پرده های روی تیرهای چراغ برق را تکان می داد. نور زرد چراغ دکان ها آفتاده بود روی آسفالت خیس و من می لغزیدم روی سایه ای که کنار پایم کش می آمد.
لحظه ای سر چهار راه ایستادم ، حس عجیبی مثل یک فکر نیمه تمام خودش را انداخت روی سرم ، انگار چیزی را جا گذاشته بودم یا شاید چیزی درون کوله ام بود که نباید.
گوشی ام لرزید و پیامی کوتاه بر صفحه اش پدیدار شد ؛
“خواهر ژیلا “سلام..‌…
فرستنده ی آن پیام هر کسی می توانست باشد اما دیگر برایم چه فرقی می کرد که چه کسی در آن لحظه می تواند با من کار مهمی داشته باشد وقتی برای کسی مهم نبودم !
“خواهر ژیلا” نامی بود که یکی از چهره های  سیاسی شهر صدایم می زد، خودم که “ژیلا” بودم و او فقط یک خواهر گذاشته بود اولش و از آن روز دیگر همه ی جوانان اصلاح طلب و حتی بزرگترها “خواهر ژیلا” صدایم می زدند.
موضوع بر می گردد به آخرای سال ۸۷ ، درست چند ماه قبل از انتخابات ریاست جمهوری ۸۸
درست در همان روزهایی که کلی آدم جمع شده بودیم توی دو تا اتوبوس و رفته بودیم دیدار آقای خاتمی . کلی جوان با یک عالمه امید و هیجان.
بدون شک هرکسی بود از گذشته آمده ، از همان روزهایی که فکر می کردم چیزهایی را می سازم اما در نهایت خودم و باورهایم را ویران کرده بودم .
به خودم آمدم باران داشت بر شانه هایم مشت می کوبید آن قدر محکم که مرا از افکارم کشید بیرون. نه چتری بود ، نه سر پناهی ، نه حتی بوق یک ماشین که بخواهد مرا از فکر آن روزهای پر از ویرانی بکشد بیرون .
موهایم از سر خیسی زیاد فر خورده و افتاده بود روی صورتم. راننده ها بی توجه به عابرها آب های گل آلود را پرت می کردند روی لباس هاشان.
“خواهر ژیلا “! چه ترکیب زیبایی !  واین سرآغاز نوشتنی از جنس دیگر بود. داستانی غم انگیز اما واقعی…
این که عنوان خواهر توسط چه کسی و برای چه بر “ژیلا” سربار شد را در قسمت بعدی برایتان توضیح خواهم داد.
ادامه دارد….
#ژیلا_طبسی_روزنامه_نویس

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب