من دیگر هیچ وقت به هفت سالگی ام برنمی گردم / ژیلاطبسی

  • ۱۴۰۳-۱۲-۱۹

به مناسبت هشت مارس روز جهانی زن با یک روز تاخیر
بگذار کمی گریه کنم مادر…
من دیگر به هفت سالگی ام بر نمی گردم
پدر، کجاست آرامش کودکانه ام ؟
مادر، گهواره ام کجاست ؟
می دانم خرج هیزم دوره ی قحط سالی نفت و آتش شد.
مادر، آن روزهای سخت یادت می آید!؟
بگذار کمی گریه کنم مادر
من یخ بسته ام، در زمستانی به بزرگی تمام تنهایی هایم.
انگشتانم یاریم نمی کنند
مادر، ژاکتم کجاست ؟
چرا هر چه می پوشم گرم نمی شوم!؟
من بی دستانی نوازشگر، بی نوازش دستانی، در زمستان پایتخت می میرم.
و اندوهی را که با خود به اینجا آورده ام، بی هیچ پای گریختنی در قعر گور می برم.
پدر بگو، چرا همیشه جمعه ها تعطیل است و چرا همیشه جمعه ها از تنهایی گریه ام می گیرد ؟
من جوانی ام را کنار تنها پنجره ی اتاق خانه ای که در آن کوچه ی خاکی بود, جا گذاشته ام.
من چشم هایم را در خیال، در اوج ناتوانی بسته ام و شمع های تولدم را ناخواسته یکی پس از دیگری فوت کرده ام.
ده، بیست، سی، چهل، وحالا دیگر چه فرقی میکند که زنی پنجاه و چند ساله ام‌
مادر بگذار کمی روی شانه هایت گریه کنم
می دانم در جز به جز مادگی عقیمت زندگی دوباره نقش می بندد.
مادر، چه قدر من به تو و تو به من شباهت داریم؛ وقتی زیر رگبار باران پاییزی یا چه فرقی می کند بهاری، بی چتر و سرپناه در کوچه های بن بست شهر پرسه می زنیم و زنانگی مان از دور نمایان می شود!؟
مادر یادت می آید به چه دردی زاییده ای مرا !؟
اما همه گونه دردی که گفتنی نیست، همه گونه دردی که نوشتنی نیست.
مادر به من بگو آیا، زندگی ارزش آن همه درد را داشت که کشیدیم!؟

قبلی «
بعدی »

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

آخرین مطالب